غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

مهمونی کوچولوها (2)

دخترم، در ادامه ی دوره های دوستانه مون امروز خونه ی خاله زهره دعوت بودیم(تازه عروس) به محض رسیدنمون تو و سایدا کوچولو شروع کردید به تخریب جهاز البته تو یه کم آروم تر بودی و کلا تا آخر مهمونی یخت کامل باز نشد امّااااااااااا امان از دست سایدا و ایلیا خیلی زود خودمونی شدند سایدا و ایلیا با هم درگیر شدند و جفتشون زدند زیر گریه تو هم مثل خانوم خانومای با فرهنگ اومدی تو بغل من و مات و مبهوت شدی فکر کنم می خواستی از من بپرسی: « مامان! این دوتا چقدر بی کلاسن که به خاطر یه عروسک دعوا می کنن » ایلیا همینجوری الکی خوابوند تو گوش تو الهی بمیرم برات ، بغض کردی، حالت لبات کج شد و قبل از اینکه بزنی زیر گریه همه ی ...
27 بهمن 1392

دخمــــــــل انقلابی ام

امروز وقتی از خواب بیدار شدیم، الحمدلله هم تو شارژ بودی هم هــــوا خوب بود آماده ات کردیم و سه تایی باهم رفتیم بیرون تا نزدیک میدان سعدی با ماشین و بعدشم ماشینو پارک کردیم و با کالسکه ، سه تایی رفتیم راهپیمایی تو خیلی مات و ذوق زده بودی، از دیدن این همه بچّه با ژست های مختلف، این همه صدا و رنگ و ... بیست دقیقه ی اوّل را من تو و بابایی دورو بر میدان سعدی با هم بودیم امّا از اونجاییکه من جایی کار داشتم ، بین راه تورو به خانواده ی خانم حافظی سپردم گزارشات رسیده حاکی بر آن است که تو بین راه تقاضای بغل کردی رفتی بغل رقیه و بعدش هم خوابیدی و از نصف راهپیمایی تا خونه خواب بودی   ...
22 بهمن 1392

شب های زمستـــان

در ده روز اخیر سرمای خیلی سردی رو پشت سر گذاشتیم. بخاطر اینکه تو مریض نشی، یک هفته شبها خونه ی باباجون و عزیز می خوابیدیم تا مجبور نشیم صبح زود تورو از خونه بیرون ببریم. تو هم صبح ها با خیال راحت می خوابیدی عزیز و باباجون مثل هر سال زمستونارو روزه میگیرن، تو هم سر سفره ی افطارشون با ذوق می شینی و به سبک خودت افطار می خوری ***     ***      ***        ***        ***         ***         *** غزل جان، این دوست کوچولوتو یادته ؟؟؟ ثمین کوچولو...
20 بهمن 1392

دامن چین چین

امشب شام خونه ی عمو محمّد دعوت بودیم. به محض حرکت تو خوابیدی. به همین خاطر نیم ساعتی دور زدیم تا تو یه کم بخوابی و بعد، دیرتر از بقیه رفتیم. اوّلش فقط می اومدی بغل من و بابایی امّا بعد که کم کم یخت باز شد شروع به خوردن سیب زمینی کردی و بعدشم با کمک عزیز و بابایی شامتو خوردی. جالبه که عدس پلویی که من برات آورده بودم نخوردی، قیمه ی خوش مزه ای که زن عمو درست کرده بود با اشتها خوردی. دارم کم کم نتیجه می گیرم تو هم مثل من و بابایی قیمه دوست داری. بعد از شام سعی داشتی گـــزها رو با پوست تست کنی از صدای شخ شخ گزها خوشت می اومد: با کمک عموها رفتی بالای میز ناهارخوری. خودت هوای خودتو داشتی. الان که رو میز ناهارخو...
8 بهمن 1392

تو و دخترخاله ات

غزل عزیزم یکی از کسانی که ویژه به خاطر تو به زحمت افتاد « دختر خاله فاطمه » و بابا و مامانش بودند. فاطمه جون و مامان و باباش به خاطر تبریک تولّدت امروزو از مدرسه و سر کارشون مرخصی گرفتن که فقط تورو ببینن و با تو باشن. دیشب دوتایی خیلی باهم خوش گذروندید با هم خندیدید، شیطونی کردید، ریخت و پاش کردید، باهم گریه کردید، با هم بازی کردید و خلاصه با هم بودید. حتی امروز صبح هم تو نذاشتی فاطمه بخوابه و اینقدر موهاشو کشیدی که زود بیدار شد تا با تو بازی کنه. دختر خاله فاطمه و مامان و بابای خوش سلیقه اش یه عروسک بزرگ و قشنگ برات خریده بودند. دستشون درد نکنه. اینم عکس شما دخترخاله ها و عروسکی که فاطمه جون برات گرفته بود: ...
8 بهمن 1392

و امّـــــــا بعد از یک سالگی

شیطونکم 1) امشب خونه ی باباجون و عزیز کارای خطر ناکی می کردی می رفتی بالای صندلی، بعد روی میز تلفن و بعد روی اُپن وقتی به بالاترین نقطه میرسیدی کلّی خوش حالی می کردی و برای فتح قّله دست می زدی البتّه باباجون هم با تو همراه می شد و برات دست میزد ولی من و عزیز کلّی ترس و لرز داشتیم که نکنه بیافتی 2) امروز حس کردم که سرماخوردی، چون خیلی بی تاب و بی قراری بهت دارو دادم امّا فکر میکنم یه هفته ای بی حسی خدا کنه زود خوب شی 3) من معمولاً غذاهای خورشتی رو شب بار میزارم تا صبح جا بیافته یکی از غذاهای مورد علاقه ی من و بابایی قیمه و خانواده ی قیمه است ( مثل قیمه بادمجان- قیمه با سیب زمینی سرخ کرده- قیمه با بامیه- آلوخورشت) هفت...
3 بهمن 1392

جشنی برای تولّدت

غزلم عزیزترینم نازنینم نوشتن خاطراتت در وب یکی از لحظات قشنگ عمر منه، چون این کارو دوست دارم. با عشق و علاقه خاطراتت رو می­نویسم تا وقتی بزرگ شدی با لذّت بخونی و بدونی که حضورت از همون بدو تولّد چقدر برامون مهم و باارزشه. سعی می­کنم تمام خاطراتت رو بنویسم و زود به زود ازشون پشتیبان بگیرم که اگه این سایت­ها و شبکه­ها منحل شدند، یک نسخه از خاطراتت صحیح و سالم داشته باشی. وسایلت، کارت­ها و کادوهاتو برات تمیز و سالم نگه می­دارم، امّا از اونجایی که شیطنت­هات آغاز شده نمی­دونم تا چه حد می­تونم اون­ها را به یادگار برات نگه دارم، به همین دلیل همون اوّل ازشون عکس می­گیرم تا اگه بلایی سرشون آوردی، بع...
29 دی 1392
1